(سی ان ان) –گریس میلیاچیو در آخرین لحظه تصمیم گرفت که سوار هواپیما نشود.
تابستان سال 1984 بود. گریس، که اخیراً در اوایل 20 سالگی فارغ التحصیل شده بود، تمام پس انداز خود را صرف یک پرواز طولانی از خانه اش در واشنگتن دی سی کرده بود تا به دیدار دوست پسر استرالیایی خود، جان هیرون، برود.
این زوج در اوایل همان سال در یک مهمانی ملاقات کردند، چند روز قبل از اینکه جان قرار بود شهر را ترک کند. روزهای اولیه رابطه آنها یک گردباد بود – جان پس از اینکه عاشق گریس شد، سفر خود را تا آنجا که ممکن بود تمدید کرد.
آنطور که گریس میگوید، آنها «فوقالعادهای دیوانهوار عاشق» بودند. اما بالاخره ویزای جان تمام شد و مجبور شد به خانه برود. پس از آن، رابطه گریس و جان به نامه محدود شد. سفر پست حلزون آنها به خارج از کشور هفته ها طول کشید و فاصله فیزیکی بین آنها فاصله ای عاطفی ایجاد کرد که پر کردن آن دشوار بود.
با نزدیک شدن به تاریخ عزیمت، گریس شروع به نگرانی کرد.
گریس امروز به سیانان سفر میگوید: «خواب دیدم که دارم اشتباه بزرگی میکنم. “من فقط احساس بدی داشتم. نباید بروم.”
این کمکی نکرد که گریس، همانطور که او می گوید، “یک ماجراجو نبود”. در جستجوی اطمینان، گریس خود به خود با جان تماس گرفت. این زوج به دلیل هزینه های سنگین مسافت طولانی به ندرت با تلفن صحبت می کردند، اما او به طور فزاینده ای احساس ناامیدی می کرد.
او به یاد می آورد: “من نیاز داشتم که او بگوید “تو کار درست را انجام می دهی”. اما او در خانه نبود.
گریس و جان، که در اینجا در سال 1984 تصویر شدهاند، تلاش کردند تا رابطهای از راه دور را دنبال کنند.
سوزان پیور ویلکرسون
در عوض، مادر جان پاسخ داد و گفت که پیام را منتقل خواهد کرد. بیش از 36 ساعت گذشت تا اینکه جان به گریس زنگ زد. در این مدت، اضطراب گریس فقط افزایش یافت.
باید بیام؟ گریس پرسید، چه زمانی جان در نهایت تماس را پاسخ داد.
“اگر می خواهی” پاسخ جان بود.
برای گریس، این بیتوجهی آشکار، این معامله را امضا کرد.
او می گوید: من سوار هواپیما نشدم. و بنابراین او به فرودگاه رفت تا مرا ببرد، تا مرا ببرد، و من پیاده نشدم — من در هواپیما نبودم.
جان که ناپختگی خود را مقصر می داند، می گوید: «من اشتباه گفتم، بدون شک. میخواست بیاید، حالا میگوید، فقط نمیدانست چگونه بیانش کند و مسافت طولانی سخت بود.
وقتی گریس حاضر نشد، جان و دوستانش مستقیماً از فرودگاه به میخانه رفتند. دوستانش با نوشیدن آبجو به جان گفتند که با شخص دیگری ملاقات خواهد کرد و ادامه خواهد داد. اما جان میدانست که چیزی را از دست داده که به راحتی قابل جایگزینی نیست.
چند روز بعد، او به گریس زنگ زد تا از او بپرسد چه مشکلی پیش آمده است. گریس و جان هر دو بر سر این ارتباط ضعیف، تلاش کردند تا احساس خود را بیان کنند. دستیابی به حس بسته بودن غیرممکن به نظر می رسید.
گریس گفت: “می دانم که قرار است با افراد دیگری قرار بگذاریم، اما نباید با کسی دیگر ازدواج کنیم.”
چرا؟ جان، هزاران مایل دورتر در خانه والدینش در پرث پرسید.
گریس گفت: “زیرا ما هرگز کسی را آنطور که همدیگر را دوست داریم دوست نخواهیم داشت.”
جهت های مختلف
گریس و جان، که در اینجا در سال 1984 تصویر شدهاند، پس از اینکه او تصمیم گرفت برای همراهی با او سوار هواپیما نشود، راه خود را ادامه دادند.
A. Giles
برای ماهها پس از آن، گریس میگوید که احساس «ویران» میکرد. اما سعی کرد تصور نکند که اگر سوار پروازش شود، زندگی چگونه خواهد بود. در عوض، او “در تلاش برای حرکت به جلو بود.”
او می گوید: «من با پولی که قرار بود با آن به استرالیا بروم یک ماشین خریدم تا بعداً وسوسه نشم نظرم را تغییر دهم.
ماه ها به سال تبدیل شدند و جان و گریس در حاشیه زندگی یکدیگر ماندند.
جان می گوید: «من به صورت دوره ای تماس می گرفتم. “یک سال زنگ زدم و او ازدواج کرد. و بعد دوباره تماس گرفتم و پدر و مادرش فوت کردند.”
گاهی اوقات، جان تلفن میزد و نمیآمد — گریس حرکت میکرد و برای ردیابی او تلاش میکرد. هیچ رسانه اجتماعی یا ایمیلی برای کمک به این تلاش وجود نداشت، و یک بار جان با یک فهرست بین المللی در ایالات متحده تماس گرفت تا گریس را پیدا کند.
برای گریس، این تماس های متناوب تلخ و شیرین بود.
“من قسم می خورم، “دیگر قرار نیست با او صحبت کنم. فایده چیست؟” او میگوید: «در طول مسیر، زیرا این امر احساسات را تحریک میکند.
“اما هر بار که او تماس می گرفت، البته من تماس را قبول می کردم. اما قسم می خورم این آخرین باری است که قرار است با هم صحبت کنیم.”
گریس تمام نامه های جان را نگه داشت.
جان هیرون و گریس میلیاچیو
دهه ها گذشت. گریس و جان با افراد دیگری قرار ملاقات گذاشتند و سپس با افراد دیگری ازدواج کردند و بعدها صاحب فرزند شدند.
گریس میگوید: «بیست و دو سال بعد، من مدتها از این رابطه خارج شدم.
با این حال، او تمام نامه های جان را حفظ کرده بود.
من همیشه آنها را هر جا که میرفتم، با هر کسی که بودم، داشتم، هر چند بار که جابهجا میشدم، چیزهایی که به من میداد با من همراه میشد.»
سپس، یک روز در ژانویه 2007، جان به طور غیر منتظره با گریس تماس گرفت. مدتی بود که این دو با هم ارتباط نداشتند. در این میان، هر دوی آنها روزهای سختی را سپری میکردند – به طور تصادفی، گریس اخیراً از شوهرش جدا شده بود و جان و همسرش نیز اخیراً از هم جدا شده بودند.
گفتم: ما از هم جدا شدیم و دیگر ازدواج نکردم. و گریس همین را گفت.» جان به یاد می آورد.
گریس میگوید: «این واقعاً تعجبآور بود که هر دوی ما از هم جدا شدیم.
آن دو برای مدت کوتاهی با هم صحبت کردند و احساس هر دوی آنها در مورد شکست های ازدواجشان را به اشتراک گذاشتند.
جان اشاره کرد که دستگاهی به نام وبکم در حال رایجتر شدن است — شاید آنها بتوانند زمانی تماس ویدیویی داشته باشند؟
گریس میگوید: «من به Staples محلی رفتم و یک وبکم خارجی خریدم و آن را به برق وصل کردم و باید نحوه استفاده از آن را بیابم. و بعد از 22 سال برای اولین بار همدیگر را دیدیم.
تصویر کمی پیکسل بود، گریس یک لحظه طول کشید تا با موهای خاکستری جان سازگار شود – اما با وجود گذشت سالها، هر دو فوراً یکدیگر را می شناسند.
گریس می گوید: «این خنده دار است که چگونه ذهن شما چشم شما را فریب می دهد، و شما آن شخص را از 22 سالگی می بینید، شما فردی را که 45 سال دارد نمی بینید، در ذهن خود، شما جوان را می بینید. و بنابراین از لحظه ای که ما واقعاً یکدیگر را دیدیم، فوق العاده احساسی بود – این واکنش تقریباً احشایی.
کمی هم ناجور بود.
ما واقعاً در ابتدا چیز زیادی برای صحبت نداشتیم، زیرا چه چیزی برای صحبت وجود دارد؟ گریس می گوید. “فقط – “در مورد طلاق چطور کار می کنی؟ بچه ها چطور هستند؟ چطور با آن کنار می آیی؟” و کمک به همدیگر از طریق آن، و به نوعی به زندگی خود و اینکه کجا بودیم و چه اتفاقی در حال رخ دادن بود، رسیدیم.»
با این حال، آنها قرار گذاشتند که دوباره صحبت کنند و طی چند ماه آینده، اغلب از طریق تماس ویدیویی به هم متصل شدند. گریس و جان احساس می کردند که به سمت یکدیگر جذب می شوند و تماس های آنها به نقطه درخشانی در زندگی هر دو تبدیل شد.
جان میگوید: «از سر کار به خانه میرفتم، مینشستیم و تلویزیون تماشا میکردم و وبکم روشن بود و شب با هم صحبت میکردیم.
پس از مدتی، جان به او پیشنهاد داد که می تواند به ایالات متحده بیاید و آنها می توانند شخصاً دوباره متحد شوند.
گریس مردد بود — آیا این ایده وحشتناکی بود؟ او این سوال را با مشاور ازدواج خود مطرح کرد، که پیشنهاد کرد دیدن جان می تواند باعث بسته شدن بسیار مورد نیاز شود.
او گفت: “این برای شما خوب است که یکدیگر را ببینید، و دیگر هرگز همدیگر را نخواهید دید. بنابراین این یک کار بسیار امن است. شما وارد یک چیز پیچیده نخواهید شد، زیرا چگونه می توانید انجام دهید. شما؟ این توصیه او بود و نتیجه معکوس داد…”
در ایالات متحده متحد شد
در اینجا گریس و جان در سال 2008، زمانی که آنها در ایالات متحده متحد شدند.
جان هیرون و گریس میلیاچیو
گریس در مارس 2008 جان را از فرودگاه نیوآرک سوار کرد. در یک تاکسی با یک بطری شامپاین و توت فرنگی پوشیده از شکلات منتظر بود، او متوجه شد که تمام آن سالها به روزی فکر میکند که سوار هواپیما نشده است.
وقتی دوباره جان را دید، گریس میگوید: «مثل این بود که قطعه گمشدهای از خودم را پس بگیرم که مدتها متوجه گم شدنش نبودم».
جان در مورد دیدار مجدد آنها می گوید: “شگفت انگیز بود. بسیار احساسی.” تقریباً هیچ زمانی نگذشته بود، همه چیز بسیار آشنا و راحت بود.
قبل از ورود جان، گریس نگران بود که سکوت های ناخوشایندی برقرار شود. او موضوعات گفتگو را آماده کرده بود، اما معلوم شد که این درخواستها غیر ضروری بودند. پس از چند روز با هم بودن، به نظر می رسید که دهه ها از بین رفته اند. گریس و جان شروع کردند به بحث در مورد اینکه شاید بعد از یک سال دوباره ملاقات کنند.
اما از آنجایی که زمان بیشتری را با هم سپری کردند، آن دو متوجه شدند که آنها چیزی بیش از دوستان قدیمی هستند. ارتباطی که آنها در سال 1984 احساس می کردند هنوز وجود داشت و یک سال انتظار برای اتحاد دوباره غیرممکن بود.
ما میگفتیم، “خب، چه کار میکنیم؟ چون حالا دیگر نمیتوانیم از هم جدا شویم. ما اشتباه کردیم – شاید جوان بودیم، شاید اشتباه درستی بود و همه چیز همانطور که آنها پیش میرفتند. گریس میگوید.
یک روز عصر، آنها نامه هایی را که گریس در تمام آن سال ها نگه داشته بود، دوباره خواندند.
گریس میگوید: «این به معنای واقعی کلمه ما را به گریه انداخت تا عمق احساسات را در آن زمان ببینیم، و میتوانستیم اجازه دهیم از بین برود.
سپس متوجه شدند که مکالمه تلفنی را که در سال 1984 انجام داده بودند، درست بعد از اینکه گریس سوار هواپیما نشد، به یاد آوردند.
گفتم عجب 22 سال پیش گفتم نباید با دیگری ازدواج کنیم. گریس میگوید و او این جمله را تمام کرد: «چون ما هرگز کسی را آنطور که همدیگر را دوست داریم دوست نخواهیم داشت.»
او آن را به یاد آورد – و این مثل یک خنجر در قلب بود، “خوب، حالا، چه کنیم؟” این سخت و پیچیده خواهد بود.”
گریس و جان در دو طرف کره زمین زندگی می کردند. هر دو در حال طلاق بودند. هر دوی آنها فرزندانی داشتند که دوستشان داشتند و می خواستند بخشی از زندگی آنها باشند. دنبال کردن دل آنها پیچیده بود.
با این حال، چندین ماه بعد، گریس به دیدار جان در استرالیا رفت و کمتر از یک سال پس از آن، جان به ایالات متحده نقل مکان کرد و این زوج فرار کردند.
گریس در مورد روز عروسی آنها می گوید: “من بسیار احساساتی بودم، زیرا واقعاً یک عمر منتظر ماندیم تا این کلمات را بگوییم.”
این زوج فرار کردند و 10 سال بعد سالگرد ازدواج خود را در هاوایی جشن گرفتند.
عکاسی کوین راکوود
عاشق شدن دوباره، 23 سال بعد، به همان اندازه تلخ و پیچیده بود که “شعف” بود.
برخی از عزیزان از دیدار مجددشان آسیب دیدند. برخی از دوستان فکر می کردند که هر دو دچار بحران های میانسالی هستند. برای جان، حرکت در سراسر جهان از فرزندانش بسیار سخت بود.
او میگوید: «بسیار سخت، بسیار احساسی بود.
گریس میگوید: «این حرکت چند سال واقعاً سخت بود.
اما با فرونشستن گرد و غبار، جان و گریس توانستند زمان قابل توجهی را در استرالیا و همچنین در ایالات متحده بگذرانند.
آنها تبدیل به یک خانواده ترکیبی بین قاره ای شدند و هر زمان که می توانستند فرزندان خود را دور هم جمع می کردند. برخی از فرزندان جان از آن زمان در ایالات متحده تحصیل و کار کرده اند.
جان میگوید: «آنچه شگفتانگیز است این است که همه پنج بچه با هم به خوبی کنار میآیند. ما می توانیم آنها را به تعطیلات ببریم و همه حالشان خوب باشد، به ما خوش می گذرد.”
گریس میگوید: «ما دوست داریم فکر کنیم که در نهایت، وقتی درد را پشت سر میگذاریم، زندگی همه بچههایمان را بسیار بزرگتر کردهایم و الگوی بزرگی برای عشق هستیم.»
جبران زمان از دست رفته
گریس و جان می گویند که سعی می کنند از هر روز با هم بهترین استفاده را ببرند، و سفرهای زیادی را انجام دهند – از جمله به تاج محل در هند، که در تصویر اینجا نشان داده شده است.
جان هیرون و گریس میلیاچیو
امروز، پس از گذشت 15 سال از اتحاد مجدد آنها، جان و گریس هنوز با هم در ایالات متحده زندگی می کنند، جایی که آنها “زمان از دست رفته را جبران می کنند.”
جان می گوید: «تقریباً به نظر می رسد که ما هرگز از هم جدا نبوده ایم.
آنها سعی میکنند، همانطور که گریس میگوید، از «سفر و ماجراجوییها و تجربیات فراوان برای ایجاد یک عمر خاطرات در مدت زمان کوتاهتر و فشردهتر» لذت ببرند.
عزیزانی که اصالتاً منکر بودند، در این میان آمده اند. و در مورد گریس و جان، هر دو به این باور رسیده اند که اتفاقات آن طور که باید می افتادند.
جان میگوید: «همانطور که قرار بود انجام شود، نتیجه گرفت.
گریس میگوید: «اگر سعی میکردیم از سال 1984 ادامه دهیم، احتمالاً آنقدر بالغ نبودیم که بتوانیم آن دوره را پشت سر بگذاریم تا به جایی که اکنون هستیم برسیم. “بنابراین من احساس ناراحتی می کنم، اما می دانم که اکنون بهترین آن را دارم. بنابراین واقعا نمی تواند غم انگیز باشد، زیرا همه چیز همانطور که باید پیش رفت – علیرغم تمام اشتباهات ما، از جمله من سوار هواپیما نمی شوم.»